شب قدر بود. دعوایمان شد. دلم می خواست فراموش شود اما نمی گذاشت. نمی گذارد.
توی مسجد. شب قدر بود. نذری می پختند. احیا بود.
ایستاده بود دم در . مثل صاحب عزاها.مشکی پوشیده بود.
سخنرانی شروع شد. ضبط صوتم را آماده کردم. فرستادمش جلو . کنار میکروفون.
دکمه ضبط پرید. صدایش را شنیدم. نوار را جابجا کرد. ضبط دوباره شروع کرد به رفتن.
مردم می رفتند. آخر شب بود. من هم.
او باز ایستاده بود دم در.نه. نشسته بود دم در. نمی دانم . اصلا خیلی وقت بود که او نشسته می ایستاد. ایستاده می نشست.پیراهن مشکی اش به چشم می آمد. پشت سرم راه افتاد. تعارف می کرد برساندم. لحنش عوض شده بود. آرام. نرم . .
دور شده بودم. حضوری هنوز پشت سرم می آمد. برگشتم. جا خوردم. یک نگاه...
بغض کرده بود. حرف زد. نفهمیدم چه می گفت. دنیا دور سرم چرخید. کم آوردم. نشنیدم حرفش را . یکی باید دستم را می گرفت. یکی باید کمکم میکرد. داشتم می افتادم ... دویدم طرف خیابان... تاکسی...
صدایم زد. دنبالم دوید. نه. سر خورد. افتاد. رفتم. باران می بارید...
تب کرده بود. شنیدم. نرفتم عیادت. نمیخواستم بروم.یادم نمی آمد چه گفته. یادم نمی آید .
امشب هم نذری پزان است. مسجد شلوغ شده. مردم سیاه پوشیده اند. مردها می آیند می روند. دم در خالی است. کسی صدایم زد. ماندم. پرسید: امشب هفت شهید .... صلوات نذری برمی داری؟
بهتم زد. باورم نمی شد. جا خوردم. بازی بود. شوخی بود. نه . همان نگاه. توی قاب عکس!
قاب عکسش کنار در مسجد ایستاده بود. می گفت همیشه می مانم.